سه‌شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۸:۴۹
۰ نفر

برای مریض‌های دیگر، برای مادر خودش و همه‌ی مادرهای غمگین دیگر، برای خودش و برای همه‌ی آدم‌ها دعا کرد. گفت: «کاشکی همه بتونن صدای کبوترها رو بشنون.»

دوچرخه شماره ۹۰۹

کبوتر‌ بالَش را توي دست‌هاي پريسا گذاشت. بعد راه افتادند و آرام‌آرام رفتند توي آسمان، وسط ابرها؛ ابرهايي که هيچ‌وقت شيشه‌هاي هواپيما نمي‌گذاشتند لمسشان کند...

چه‌قدر لطيف بودند!

بالاتر، بالا و بالاتر! حالا، همه‌ي آدم‌هاي حرم و همه‌ي آدم‌هاي دنيا معلوم بودند. خوشحالِ خوشحال بود و هروقت خيلي خوشحال مي‌شد، ياد مادرش مي‌افتاد. وقتي ياد مادرش مي‌افتاد، غصه‌هايش را به‌ياد مي‌آورد. نگاهي به کبوتر انداخت و گفت: «تو مي‌دوني دعاها کجا مي‌رن؟»

كبوتر لبخند زد: «دعاها؟ نگاه کن... دعاهاي آدم‌ها مي‌آن اين‌جا! تو داري دعات رو مي‌بيني پريسا! خدا خيلي دوستت داره.»

خنديد؛ از ته دل و با صداي بلند. بعد، چشم‌هايش را بست و سعي کرد آن لحظه را خوب در ذهنش ثبت کند؛ لحظه‌اي که دست کبوتري را گرفته بود و بين ابرها پرواز مي‌کرد؛ همان ابرهاي سفيد شفاف که هميشه آرزوي لمس‌کردنشان را داشت.

- پريسا، پريساجان، نمي‌خواي پاشي؟

چشم‌هايش را باز کرد. مادر بود.

- بلند شو دخترم. بايد بريم.

- پس دوستم کجاست؟ اون بالا مونده؟

 - مگه دوست پيدا کرده بودي؟ بالا کجاست؟

بلند شد و به دور و برش نگاه کرد. کسي نبود. کيف کوچکش را برداشت، دست مادر را گرفت و به راه افتادند. دم در که رسيدند، مادر دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: «هرچي من مي‌گم، تو هم بگو.»

پريسا گفت:‌ «براي چي؟»

مادر گفت: «براي خداحافظي. ديگه حالا حالاها اين‌جا رو نمي‌بينيم.»

خداحافظي؟

با خودش گفت: «اما دلم تنگ مي‌شه.»

ناگهان صدايي به گوشش رسيد:‌ «هروقت خواستي بيا.»

پريسا رويش را برگرداند و نگاه کرد. وسط آسمان آبي کبوتر کوچکي را ديد که به او لبخند مي‌زد.

با خودش گفت: «يعني اين‌قدر دور بود؟!»

صداي کبوتر توي گوشش پيچيد: «اي بابا! مگه نمي‌دوني؟ توي قصه‌ها که اين‌چيزها معني نداره!»

سارا درهمي، 16ساله

خبرنگار افتخاري از يزد

تصويرگري: فرزانه قاطعي از تهران

کد خبر 395130

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha